••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

لطیفه های قرآنی

مرحوم سگ

مردي در بغداد، سگي داشت که از خانه و گوسفندان او محافظت مي‌کرد. پس از ايامي، سگ مُرد و صاحبش به خاطر شدت محبّتي که به آن سگ داشت، در قبرستان مسلمانها دفنش کرد. خبر در شهر پيچيد و به گوش قاضي رسيد. قاضي، مرد را احضار کرد و بعد از سرزنش بسيار، به جرم هتک قبور مؤمنين، حکم به سوزاندن آن مرد نمود. وقتي خواستند صاحب سگ را ببرند، گفت: «با جناب قاضي، حرفي خصوصي دارم». گفت: «بگو!.‌» مرد، نزديک‌تر رفت و زير گوش قاضي گفت: «وقتي مرض سگ شديد شد، وصيت کرد که در ازاي چند سال خدمتي که به من کرده، چند تا از گوسفندهايم را خدمت حضرتعالي بياورم تا شما براي او دعا کنيد.‌» قاضي تا اين حرف را شنيد، گفت: «خداوند به تو جزاي خير عنايت کند و سگت را در بهشت جاي دهد؛ آن مرحوم، ديگر چه وصيتي کرد؟»

+ نوشته شده در یک شنبه 19 ارديبهشت 1395برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد عرب, ساعت 10:14 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

لاى نبىّ

مردى ادّعاى پيامبرى كرد. گفتند: «دليل نبوت تو چيست؟‌» گفت: سخن محمد بن عبدالله كه گفته است «لا نَبِىَّ بَعْدى» و من «لا» هستم.

+ نوشته شده در پنج شنبه 10 دی 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد عرب, ساعت 13:36 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

پيامبر خوش ذوق

مردى را كه ادعاى نبوّت مى‏ كرد، نزد هارون الرّشيد بردند. هارون پرسيد: «معجزه ‏ات چيست؟» گفت: «هر چه بخواهى». هارون گفت: «اين چند نوجوان بى ‏ريش را كه در مجلس حضور دارند، ريش ‏دار كن». گفت: «حيف است كه اين صورتهاى زيبا و نيك را زشت كنم. اگر بخواهى، تو را بى‏ ريش مى‏ كنم‌».

+ نوشته شده در شنبه 18 مهر 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد عرب, ساعت 8:50 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

رجعت

ابوحنيفه از مؤمن طاق پرسيد: «تو قائل به رجعت هستى؟» گفت: «آرى». ابو حنيفه گفت: «پس، پانصد دينار به من قرض بده تا هنگام رجعت، به تو باز گردانم». مؤمن طاق گفت: «تو ضامن بياور كه در آن زمان، به صورت انسان بر مى‏گردى و به شكل ميمون نخواهى بود؛ تا من به تو قرض بدهم».

+ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد عرب, ساعت 10:58 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

ادعاى خدائى

در زمان هارون الرشيد، شخصى مدّعى خدائى شد. او را نزد خليفه بردند. خليفه براى اينكه او را بترساند گفت: «چند روز قبل، شخصى ادعاى پيغمبرى كرد؛ او را كشتيم». گفت: «بسيار كار خوبى كرديد؛ چون من او را نفرستاده بودم.»

+ نوشته شده در جمعه 30 مرداد 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد عرب, ساعت 11:49 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

آموزش عربي

شخصي پس از چند سال اقامت در عربستان، به شهر و ديار خود بازگشت. اقوام و نزديكانش به ديدن او آمدند و از او پرسيدند: «در اين چند سالي كه در آنجا بودي، عربي را خوب ياد گرفتي؟». گفت: «آري». پرسيدند: «در عربي به شتر چه مي‌گويند؟» گفت: «چرا از آن گنده گنده‌ها سؤال مي‌كنيد؟ از چيزهاي كوچكتر بپرسيد‌» گفتند: «به خرگوش چه مي‌گويند؟» گفت: «گفتم كوچك، ولي نه اينقدر كوچك. از اين وسط مسطها بپرسيد‌» پرسيدند: «به بز چه مي‌گويند؟» گفت: «خود بز را نمي‌دانم. ولي به بچه‌اش يك چيزي مي‌گفتند.‌»

+ نوشته شده در چهار شنبه 14 مرداد 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد عرب, ساعت 10:39 توسط آزاده یاسینی